آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

آقاسیاهپوش سنگر
مشخصات بلاگ
آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

ترویج فرهنگ و معارف قرآنی در قالبهای عبادی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی-و ....

پیام های کوتاه
برنامه های مسجد
فعالیت ها
نویسندگان
چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۳ ب.ظ

مثبت نگر باشیم

شاید این جمعه بیاید شاید

 مثبت نگر باشیم

پروفسور حسابی  می گفت : در دوره تحصیلاتم ؛ در یک کار گروهی با یک دختر دانشجو به نام کاترینا و همینطور فیلیپ که نمی شناختمش همگروه شدم . از کاترینا پرسیدم : فیلیپ رو می شناسی ؟ گفت : آره ؛ همون پسری که موهای بلندی و قشنگی داره و ردیف جلو مینشینه . گفتم نمی دونم کیو میگی . گفت : همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه .  گفتم : بازم نفهمیدم منظورت کیه ؟ گفت : همون پسری که کیف و کفشش رو هم همیشه با هم سیت میکنه . بازم نفهمیدم منظورش کی بود ؟ کاترینا تُن صداشو یکم پایین اورد و گفت : فیلیپ دیگه ؛ همون پسرمهربونی که روی ویلچر مینشینه ..... این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه . ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر ... آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه . ..   چقدر خوبه مثبت دیدن . با خودم گفتم : اگر کاترین از من در مورد فیلیپ می پرسید چی می گفتم ؟؟؟ حتما سریع میگفتم : همون معلوله دیگه !! وقتی نگاه کاترینا رو با نگاه خودم مقایسه کردم ؛ خیلی خجالت کشیدم . سؤال اینه : ما چقدر مبت نگر هستیم ؟ چقدر سعی داریم خوبیها را ببینیم ؟ چقدر ارزشها را جستجو می کنیم ؟ چقدر خیرخواهی داریم ؟    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۲:۰۳
محمد رضا فکرجوان
دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۴۳ ب.ظ

عنایت امام رضا علیه السلام

حاج آقا ی هاشمی که خدا رحمتش کند ؛ ایشان از دوستان مرحوم « آ شیخ جعفر مجتهدی  ؛ یکی از مردان خدا و اهل مکاشفه » رضوان الله تعالی علیه بود . ایشان تعریف کردند : ما یک روز مشهد با حاج آقا مجتهدی بودیم و برای سوار شدن ماشین و تاکسی خالی سر خیابان ایستاده بودیم ؛ اتفاقا یک تاکسی خالی آمد و جلوی ما ایستاد ؛ آقای مجتهدی یگ نگاهی کرد بعد فرمود : خیر ؛ حواله نداریم توی این تاکسی سوار شویم . تاکسی هم رفت . دوباره یک تاکسی دیگر اومد . به آن دست تکان دادم ؛ دوباره آقا فرمود : توی این هم حواله نداریم سوار شویم . من توی دلم گفتم : آخر تاکسی سوار شدن هم حواله می خواهد ؟ یک وقت رویش را به من کرد و فرمود : بله ! آقای هاشمی ؛ توی یک خودرو  مشکی حواله داریم . من خودم را جمع کردم . ناگهان یک خودرو مشکی آمد جلوی پای حاج آقا جعفر مجتهدی ترمز کرد و گفت : آقا بفرمایید سوار شوید . رفتیم و سوار شدیم . راننده گفت : کجا می روید ؟ آقا فرمود : برو نخریسی . ما نزدیک نخریسی که رسیدیم ؛ دیدم آقا یک دسته اسکناس از جیب در آورد و گذاشت پهلوی هم و یک کِش هم دورش پیچید . وقتی پیاده شدیم ؛ این دسته اسکناس را به راننده داد و بعد هم پیاده شد . راننده گفت : آقا این همه پول مال کیست ؟ فرمود : مال شماست . گفت : یک تومان کرایه اش هست . این همه پول نیست . آقا فرمود : مگر شما امروز از حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام پول نخواستی ؟ گفت : چرا ! فرمود : خُب این هم هزار تومنی که می خواستی . راننده حیران مانده بود ؛ آقاهم راهش را کشید و رفت . راننده به من گفت : آقا ! ایشان امام زمان است ؟ گفتم : خیر . گفت : ایشان از کجا می دانست من امروز توی حرم امام رضا علیه السلام گفتم آقا من هزار تومن لازم دارم ؛ از کجا فهمید ؟ گفتم : پولها را گرفتی ؟ گفت : آره . گفتم : ماشینت را سوار شو و برو ؛ کاری به این کارها نداشته باش . ایشان هم امام زمان نیست .

منبع : داستانهایی از مردان خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۳
محمد رضا فکرجوان