آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

آقاسیاهپوش سنگر
مشخصات بلاگ
آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

ترویج فرهنگ و معارف قرآنی در قالبهای عبادی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی-و ....

پیام های کوتاه
برنامه های مسجد
فعالیت ها
نویسندگان

۱۱۷۳ مطلب با موضوع «عناوین :: حکایات و لطایف» ثبت شده است

سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۲۱ ق.ظ

بالاترین گناه دزدی است

بالاترین گناه دزدی است

 

مرد آهسته درِ گوش فرزندِ تازه به بلوغ رسیده اش گفت : پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست ، در زندگی هرگز دزدی نکن . پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته . پدر به نگاه متعجب فرزند ، لبخندی زد و ادامه داد : در زندگی دروغ نگو ، چرا که اگر گفتی ، صداقت را دزدیده ای . خیانت نکن ، که اگر کردی ، عشق را دزدیده ای . خشونت نکن ، که اگر کردی ، محبت را دزدیده ای . ناحق نگو ، که اگر گفتی ، حق را دزدیده ای ، بی حیایی نکن ، که اگر کردی ، شرافت را دزدیده ای ، پس در زندگی فقط دزدی نکن ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۲۱
محمد رضا فکرجوان
سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۲۱ ق.ظ

از مکافات عمل غافل مشو

از مکافات عمل غافل مشو

      
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید... به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر! بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!! بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!! تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر... عفونت از این جا بالاتر نرفته!

 

لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می کرد خیلی تلخ . دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم . قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل . مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند . عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند . شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم . پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... !!! بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم . چقدر آشنا بود ... وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم .‌.. گندم و جو می فروختم ... خیلی سال پیش ... قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم ...

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم . خود را به حیاط بیمارستان رساندم . من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو» ؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۲۱
محمد رضا فکرجوان