آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

آقاسیاهپوش سنگر
مشخصات بلاگ
آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

ترویج فرهنگ و معارف قرآنی در قالبهای عبادی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی-و ....

پیام های کوتاه
برنامه های مسجد
فعالیت ها
نویسندگان

۱۵۲ مطلب با موضوع «عناوین :: پیام شهدا» ثبت شده است

جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ق.ظ

سیم خاردار


                                                سردار شهید مهدی خندان

                                                             سیم خاردار


مهدی دست انداخت توی سیم خاردارها حلقوی زور زد و سیم خاردار از هم باز باشد. زیر نور منور با چشم خودم دیدم که لبه‌های تیز سیم خاردار از یک طرف انگشتانش فرو رفته و از طرف دیگر آمده است. خون شرشر ریخت روی زمین. خودش را کشید تو سیم خاردار. چه زوری زد تا توانست دستش را از توی سیم خاردارها آزاد کند! شروع کرد به برداشتن مینها. وقت نبود آنها را خنثی کند. برمی‌داشت و از سر راه می‌گذاشتمشان کنار. مین‌ها را که جمع کرد دوباره دستانش را انداخت میان کلاف سیم خاردار و کشید. سیم خاردار از هم باز شد و او خواست رد شود که شانه‌اش گیر کرد به تیغهای پولادی. سیم خاردار پوست و گوشتش را از هم درید. مهدی برخاست. شده بود خون خالی. دست برد و نارنجکی درآوردکه او را دیدند. چهار لول دشمن گرفت طرفش. تیرها به لبه شیار می‌خوردند و خاکها را می‌پاشیدند روی آسمان. وقتی مهدی ایستاد... یک لحظه چشم از او گرفتم و دوباره که او را دیدم روی سیم خاردارها افتاده بود. دستهایش از هم باز شده بود. آن دستهای باز و آن سیم خاردارها... میسح باز مصلوب... مهدی...
.
سردار شهید مهدی خندان
فرمانده تیپ عمار لشکر 27 حضرت رسول

راوی : علی پروازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۸
محمد رضا فکرجوان
جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ق.ظ

از خود گذشتن هنر است

از خود گذشتن هنر است

بین فرمانـدهان جلسـه‌ای برگـزار شـده بـود.
همه مشغول صحبـت بودنـد که یک‌دفعـه
از پنجـره اتاق یـک نارنجـک به داخل پـرت شد!
دقیقا وسط اتـاق افتـاد، از تـرس رنگم پریـد،
سـرم را در بین دستانـم قرار دادم
و به سمت دیـوار چمباتـه زدم !
بـرای لحظاتـی نفس در سینـه‌ام حبـس شـد،
بقیـه هم ماننـد من هر یک به گوشـه‌ای خزیـده بودنـد.
لحظات به سختـی می‌گذشـت اما صـدای انفجـار نیـامد‍!
خیـلی آرام چشمانـم را بـاز کردم،ا
ز لابـه‌لای دستانـم نـگاه کردم.
از صحنـه‌ای که می‌دیـدم خیـلی تعجـب کـردم
با چشمانـی که از تعجب بـزرگ شده بود
گفتـم: آقـا ابراهیــم!
بقیـه هم با رنـگ پریـده وسط اتـاق را نگاه می‌کردنـد.
صحنه بسیـار عجیبـی بـود،
در حالی که همه ما بـه گوشـه و کنـاری خزیده بودیم
ابراهیـم روی نارنجـک خوابیـده بـود !
در همین حیـن مسئول آموزش وارد اتـاق شد
و با کلی معـذرت خواهـی گفت : خیلی شرمنـده‌ام،
این نارنجک آموزشی بـود،
اشتبـاهی افتاد داخل اتـاق!

سلام بر حاج همت ها و سرداران بی نام و نشان
📚 کتاب سلام بر ابراهیـم ص ۱۲۹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
محمد رضا فکرجوان