شعر زنبور عسل و پیامبر (ص
شعرزنبورعسل وصلوات
یک روز که پیغمبــــر
در گـرمی تابـستــان
همــراه علی می رفت
درسـایــه نخلستــان
دیدنــد کـه زنبـــوری
از لانه خود زد پـر
آهستــه فــرود آمــد
بر دامن پیغمبـــــر
بوســــیـد عبایــــش را
دور قـدمــــش پــرزد
بـر خاک کـف پایـش
صـد بوسـه دیگــــر زد
پیغمبـــــرازاو پرسید
آهســــته بگـو جانم
طعم عسلت ازچیست
هـر چند که میدانم
زنبـــور جوابش داد
چون نـام تـو می گـویـم
گل می کنـد از نامت
صـد غنـچه به کنـدویـم
تـا نـام تـو را هـر شب
چون گل به بـغـل دارم
هـر صبـح که برخیــزم
درسینــه عسل دارم
از قنـد و شکـــر بهتــر
خوشـتر ز نبـات است این
طعم عسل از من نیست
طعم صلوات است این