مرغابی یا عقاب؟ ( موفقیت انسانها بسته به اراده آنهاست)
مرغابی یا عقاب؟ ( موفقیت انسانها بسته به اراده آنهاست)
وقتی
شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از
خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید! اگر یک
تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید، شانس به شما روی آورده؛
اگر رانندۀ تاکسی، شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد، با اقبال
دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن
بگویید، بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری
مواجه هستید.
«هاروی مک کی» نویسندۀ مشهور می
گوید: روزی در فرودگاه نیویورک پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به
انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و
پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و
معرفی خود گفت:«لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.»
سپس
کارت کوچکی را به من داد و گفت:«لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می
کند، توجه کنید.» روی کارت نوشته شده بود:«در کوتاه ترین مدت، با کمترین
هزینه، مطمئن ترین راه ممکن در محیطی دوستانه، شما را به مقصد می رسانم.»
من چنان شگفت زده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کُره ای دیگر
فرود آمده است!!
راننده در را گشود و من سوار
اتومبیلی بسیار آراسته شدم. پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به
من کرد و گفت:«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوۀ
معمولی و یک فلاسک قهوۀ مخصوص برای کسانی که رژیم تغذیه ای دارند هست.»
گفتم:«خیر،
قهوه میل ندارم، اما با نوشیدنی موافقم.» راننده پرسید:«در یخدان هم
نوشابه هست هم آبمیوه؛ کدام را میل دارید؟» و سپس با دادن مقداری آبمیوه به
من حرکت کرد و گفت:«اگر میل به مطالعه دارید، مجلات «تایم»، «ورزش» و
«آمریکای امروز» در اختیار شماست.»
آنگاه بار دیگر
کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:«این فهرست ایستگاه های رادیویی
است که می توانید از آن ها استفاده کنید. ضمنا من می توانم دربارۀ بناهای
دیدنی، تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی
نداشته باشید، می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.»
از
او پرسیدم:«چند سال است که به این شیوه کار می کنید؟» پاسخ داد:«تقریبا دو
سال.» پرسیدم:«چند سال است که به کار رانندگی مشغولید؟» جوای داد:«هفت
سال.» پرسیدم:«پنج سال اول را چگونه کار می کردی؟» او گفت:«از همه چیز و
همه کس، از اتوبوس ها و تاکسی های زیادی که همیشه راه را بند می آورند و از
دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.
روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که دانشمندی شروع به سخنرانی کرد.
مضمون حرف هایش این بود که مانند مرغابی ها که مدام واک واک می کنند، غرغر نکنید! به خود بیایید و چون عقاب ها اوج گیرید.
پس
از شنیدن این گفتار رادیویی، به پیرامون خود نگاه کردم و صحنه هایی را
دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آن ها بسته بودم. تاکسی های کثیفی که
راننده هایش غرولند می کردند؛ هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان
برخورد مناسبی نداشتند.سخنان او چنان تأثیری بر من گذاشت که تصمیم گرفتم
تجدید نظر کلی در دیدگاه ها و باورهایم به وجود آورم.»
پرسیدم:«چه
تفاوتی در زندگی ات حاصل شد؟» او گفت:«سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال
گدشته به چهار برابر رسید!» هاروی مک کی در ادامه می گوید:«نکته ای که مرا
به تعجب وا می دارد این است که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل
برای ۳۰ رانندۀ تاکسی تعریف کردم؛ اما فقط دو نفر از آن ها به شنیدن آن
رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند! بقیه چون مرغابی ها به انواع و
اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین
شیوه ای را نمی توانند برگزینند!»
نتیــــجه:
شما
در زندگی خود از اختیار کامل برخوردارید و به همین دلیل نمی توانید گناه
نابسامانی های خود را به گردن این و آن بیندازید. پس بهتر است برخیزید، به
عرصۀ پر تلاش زندگی وارد شوید . خودتان مرزهای موفقیت را یکی پس از دیگری
بگشایید.