تبلیغ
تبلیغ
یکی از بچه ها، مقداری ریزه نان برداشت و رفت توی باغچه و آن ها را می ریخت برای گنجشک ها. افسر عراقی رفت و ایستاد بالای سرش. بعد هم بهش گفت «بلندشو». بلند شد. گفت «چی کار می کردی؟» گفت «نون ها رو می دادم به گنجشکا». گفت «داری رو گنجشکای ما تبلیغ می کنی؟ اگه یه بار دیگه از این کارا بکنی من می دونم و تو.»
برگرفته از کتاب «خوشه های خاطره» نوشته قاسم جعفری.
کتاب خنده بر زنجیر، صفحه:28