داستان آیت الله شفتی و سگ گرسنه
حجة
السلام شفتی درایام تحصیل خود درنجف واصفهان به قدری فقیربودکه غالبالباس
او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد،گاهی ازشدت گرسنگی وضعف ،غش
می کرد،ولی فقرخودراکتمان می نمودوبه کسی نمی گفت:روزی درمدرسه علمیه
اصفهان ،پول نمازوحشتی بین طلاب تقسیم می کردند وجه مختصری ازاین ناحیه به
اورسید،چون مدتی بود گوشت نخورده بود،به بازار رفت و باآن پول جگر گوسفندی
راخریدو به مدرسه بازگشت ،درمسیر راه ناگاه درکنارکوچه ای چشمش به سگی
افتادکه بچه های اوبه روی سینه او افتاده وشیر می خوردند،ولی ازسگ بیش
ازمشتی استخوان باقی نمانده بود وازضعف،قدرت حرکت نداشت .
حجة
الاسلام به خود خطاب کرده وگفت:اگراز روی انصاف داوری کنی ،این سگ برای
خوردن جگر،ازتوسزاوار تراست ،زیرا هم خودش وهم بچه هایش گرسنه اند،از این
رو جگر راقطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت .
خودحجة
السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گوئی
اوراطوری یافتم که سر به آسمان بلندکردوصدائی نمود ،من دریافتم که اودرحق
من دعا می کند .
ازاین
جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان ،از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان
برای من فرستاد وپیام دادکه من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی ،بلکه
آن را نزد تاجری بگذارتاباآن تجارت کندوازسود تجارت ،ازاوبگیرومصرف کن .
من
به همین سفارش عمل کردم ،به قدری وضع مالی من خوب شدکه ازسودتجارتی آن پول
،مبلغ هنگفتی بدستم آمدوباآن حدود هزاردکان وکاروانسراخریدم ویک روستا را
در اطراف محلمان بنام گروند،به طوردربست خریداری نمودم ،که اجاره کشاورزی
آن هرسال نهصد خرواربرنج می شد،دارای اهل وفرزندان شدم وقریب صدنفر
ازدرخانه من نان می خوردند،تمام این ثروت و مکنت براثر ترحمی بود که من به
آن سگ گرسنه نمودم ،واورابرخودم ترجیح دادم .
منبع: اقتباس ازکتاب صدویک حکایت ص 158