دفاع از ولایت فقیه
دفاع از ولایت فقیه
در سفر مکه، یک روز سه نفری رفتیم بازار ابوسفیان تا کفن بخریم.
داخل یک مغازه که شدیم، صاحب مغازه تا فهمید ایرانی هستیم، به خیال اینکه عربی حالیمان نمی شود، اهانتی به امام کرد و بعد هم درباره ی شیعیان و ایرانی ها کلی بدوبیراه گفت!
از قضا ما عربی مختصری بلد بودیم!
حسین وقتی مزخرفات مردک را شنید، رنگ و رویش تغییر کرد و به حدی عصبانی شد که می گفت:
هر طور شده باید این پدرسوخته را بکشیم!
اصلا قابل کنترل نبود!
می خواست با دست مصنوعی اش بکوبد تو سر طرف!
هر چه گفتیم که الان شرطه ها می ریزند اینجا کارمان بیخ پیدا می کند، ول کن نبود و به ما هم می گفت بزنید این فلان فلان شده را!
مغازه دار عربستانی که فکرش را نمی کرد ما چنین عکس العملی نشان بدهیم، از برافروختگی حسین بدجور ترسیده بود!
حسین همین طور که داد و بیداد می کرد، مغازه ی طرف را هم به هم ریخت!
بعد هم هر چه پارچه داشت ریخت وسط خیابان!
صاحب مغازه پشت سرهم میگفت:
عفوا!
عفوا!
دست اخر، حسین بعد از اینکه هرچه دلش خواست به او گفت و تمام اموالش را پخش خیابان کرد،
با اصرار ما راضی شد دست از سرش بردارد و مغازه را ترک کردیم!
در آن سال حدود سی نفر از بچه های لشکر به سفر مکه عازم شده بودند.
در آن سفر، یکبار حسین به بچه ها گفت:
خوب خیابون ها و کوچه های اینجا را یاد بگیرید کجا به کجاست!
شاید در آینده ای نزدیک بیاییم اینجاها رو آزاد کنیم!
(شهید حسین خرازی)
کتاب زندگی با فرمانده
"لعن الله علی آل سعود"