خدا هست
خدا هست
دو تا مرد توی سلمانی منتظر نشسته بودند و با هم گپ می زدند.
یکی شون گفت :
زندگی خیلی سخته.
اون یکی گفت :
آره ، ولی اگه بری سراغ خدا ، حتما توی سختی ها کمکت می کنه.
و جواب شنید :
کدوم خدا؟!
اگه خدائی بود که وضع مردم اینجوری نبود.
خدا هست و مردم باید رنج بکشند؟!
خدا هست و این همه گره توی زندگی هاست؟!
و سرسختانه روی حرفش پافشاری می کرد.
اونها گرم بحث بودند که فقیری وارد شد و درخواست پول کرد.
ظاهرش نا مرتب بود و موهاش بلند و ژولیده.
چشم های اونی که دلگرم به خدا بود برقی زد و گفت :
گمون کنم هیچ سلمانی ای در شهر ما نیست، نظرت چیه؟
اون یکی با تعجب پاسخ داد :
پس الآن ما کجا ئیم؟
اولی ادامه داد که :
اگه در شهر مون سلمانی وجود داشت که نباید این آقا اینجوری بود!
عزیز دلم، آرایشگرها هستند.
ولی تا سراغ شون نریم ، از ژولیدگی رها نمی شیم.
خدای مهربون هست.
ولی این مائیم که سراغی ازش نمی گیریم.
پس...!