خدایا با من حرف بزن
خدایا با من حرف بزن
مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .
و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید .
مرد
نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو
را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد
زد :
« پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و
کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی
ناله کرد :« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری
.»
اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....