الاغ های جنگجو
الاغ های جنگجو
در
سنگر مسئولین یکی از تیپ ها صدا به صدا نمی رسید. هر کس چیزی می گفت و می
خواست طرف صحبتش را متقاعد کند. اما مگر می شد؟ ساز خودش را می زد و
میخواست حرفش را به کرسی بنشاند
باید زودتر از اینجا حمله کنیم
چه می گویی با کدام نیرو و مهمات؟
بهتر نیست عقب نشینی کنیم؟ زمین می دهیم زمان می گیریم
- تو هم که حرف های بنی صدر را می زنی. نکند راست راستی باورت شده که او از جنگ سر در می آورد و برای خودش کسی است؟
پس چه کنیم؟ وایسیم عراقی ها بیایند برایمان نقشه و طرح عملیات بریزند؟
هیچکس
عقلش به جایی قد نمی داد. خبر رسیده بود که عراقی ها قصد دارند از یک محور
حمله کنند و این قضیه جدی است. آن زمان بنی صدر هم رئیس جمهور و هم
فرمانده کل قوا بود و از تصدیق سر نامبارک او ایرانی ها فقط شکست خورده
بودند. حالا که بسیجی ها پا جلو گذاشته بودند و کم کم جنگ داشت به سود
ایران ورق می خورد، این خبر آمده بود. آخر سر جوانی که تا آن زمان ساکت بود
گفت: اگر اجازه بدهید من راه حلی دارم! یک هو همه ساکت شدند و نگاه ها به
او دوخته شد. جوان گفت: درست است که ما نیرو و مهمات زیادی نداریم. اما
مین های ضد تانک زیادی داریم که از عراقی ها غنیمت گرفته ایم. سر راه تانک
هایشان مین کار میگذاریم و پیش روی شان را سد می کنیم تا ان شاءالله نیروی
کمکی برسد. به به و چه چه بلند شد و جوان مأمور شد تا با نیروهای تخریبچی
کارش را شروع کند. صفر نیم نگاهی به الاغ ها کرد و گفت: اگر توان بردن ده
ها مین را دارای بسم الله. صفر گفت: من نوکر خودت و الاغت هم هستم! دور و
بریها خندیدند. اکبر و نیروهایش در نیمه های شب افسار الاغ های حامل مین را
گرفتند و راه افتادند
ساعتی بعد آنها عرق ریزان زمین
را می کندند و مین کار می گذاشتند. ناگهان یکی از الاغ ها فین فین کرد و
آواز گوش خراشش در دشت شبزده پیچید
-عر! عر! عر!
صفر
فریاد زد: جان تان را بردارید فرار کنید! حالا، دیگر همه الاغ ها عر عر
می کردند و یک ارکستر درست و حسابی راه انداخته بودند. از طرف عراقی ها ،
باران گلوله و خمپاره باریدن گرفت. وقتی اکبر و دوستانش به خط خودی رسیدند،
هنوز صدای عرعر از لابه لای انفجارها به گوش می رسید
در
سنگر فرماندهان تیپ همه از خوشحالی یکدیگر را می بوسیدند و به اکبر به
خاطر درایت و هوشش آفرین می گفتند. چند روزی بود که خبری از عراقی ها نشده
بود. صبح همان روز یکی از عراقی ها به ایران پناهنده شد و گفته بود که وقتی
یکی از الاغ ها با دها مین به قرارگاه آنها آمده، فرماندهان عراقی ترسیده
اند و گفته اند که ایرانی ها حتماً آماده و حاضر به نبردند و آن قدر مهمات
زیاد آورده اند که حتی الاغ هایشان را مین گذاری کرده اند! و از حمله صرف
نظر کرده اند
در
سنگر مسئولین یکی از تیپ ها صدا به صدا نمی رسید. هر کس چیزی می گفت و می
خواست طرف صحبتش را متقاعد کند. اما مگر می شد؟ ساز خودش را می زد و
میخواست حرفش را به کرسی بنشاند
باید زودتر از اینجا حمله کنیم
چه می گویی با کدام نیرو و مهمات؟
بهتر نیست عقب نشینی کنیم؟ زمین می دهیم زمان می گیریم
- تو هم که حرف های بنی صدر را می زنی. نکند راست راستی باورت شده که او از جنگ سر در می آورد و برای خودش کسی است؟
پس چه کنیم؟ وایسیم عراقی ها بیایند برایمان نقشه و طرح عملیات بریزند؟
هیچکس
عقلش به جایی قد نمی داد. خبر رسیده بود که عراقی ها قصد دارند از یک محور
حمله کنند و این قضیه جدی است. آن زمان بنی صدر هم رئیس جمهور و هم
فرمانده کل قوا بود و از تصدیق سر نامبارک او ایرانی ها فقط شکست خورده
بودند. حالا که بسیجی ها پا جلو گذاشته بودند و کم کم جنگ داشت به سود
ایران ورق می خورد، این خبر آمده بود. آخر سر جوانی که تا آن زمان ساکت بود
گفت: اگر اجازه بدهید من راه حلی دارم! یک هو همه ساکت شدند و نگاه ها به
او دوخته شد. جوان گفت: درست است که ما نیرو و مهمات زیادی نداریم. اما
مین های ضد تانک زیادی داریم که از عراقی ها غنیمت گرفته ایم. سر راه تانک
هایشان مین کار میگذاریم و پیش روی شان را سد می کنیم تا ان شاءالله نیروی
کمکی برسد. به به و چه چه بلند شد و جوان مأمور شد تا با نیروهای تخریبچی
کارش را شروع کند. صفر نیم نگاهی به الاغ ها کرد و گفت: اگر توان بردن ده
ها مین را دارای بسم الله. صفر گفت: من نوکر خودت و الاغت هم هستم! دور و
بریها خندیدند. اکبر و نیروهایش در نیمه های شب افسار الاغ های حامل مین را
گرفتند و راه افتادند
ساعتی بعد آنها عرق ریزان زمین
را می کندند و مین کار می گذاشتند. ناگهان یکی از الاغ ها فین فین کرد و
آواز گوش خراشش در دشت شبزده پیچید
-عر! عر! عر!
صفر
فریاد زد: جان تان را بردارید فرار کنید! حالا، دیگر همه الاغ ها عر عر
می کردند و یک ارکستر درست و حسابی راه انداخته بودند. از طرف عراقی ها ،
باران گلوله و خمپاره باریدن گرفت. وقتی اکبر و دوستانش به خط خودی رسیدند،
هنوز صدای عرعر از لابه لای انفجارها به گوش می رسید
در
سنگر فرماندهان تیپ همه از خوشحالی یکدیگر را می بوسیدند و به اکبر به
خاطر درایت و هوشش آفرین می گفتند. چند روزی بود که خبری از عراقی ها نشده
بود. صبح همان روز یکی از عراقی ها به ایران پناهنده شد و گفته بود که وقتی
یکی از الاغ ها با دها مین به قرارگاه آنها آمده، فرماندهان عراقی ترسیده
اند و گفته اند که ایرانی ها حتماً آماده و حاضر به نبردند و آن قدر مهمات
زیاد آورده اند که حتی الاغ هایشان را مین گذاری کرده اند! و از حمله صرف
نظر کرده اند