کسی که از خدا مى ترسد به سویش مى رود.
کسی که از خدا مى ترسد به سویش مى رود.
می گویند تا شش سالگی "خدا" برای کودک همان "مادر" است. مهربان ترین و بزرگ ترین چیز زندگی اش. روزهایی
هست که خسته ایم. حوصله نداریم. پاهایمان درد می کند. کار کرده ایم.
خوابمان می آید. خانه را به زحمت مرتب کرده ایم. می دویم اینور و آنور. می
چرخیم دور خودمان. حالا کودک کوچک هم این وسط خنده کنان خاکهای گلدان را با
خوشحالی می ریزد روی فرشها و می خواهد دستش را ببرد توی دهانش. اینجاست که
صدای فریادمان بلند می شود و می پیچد دور خنده های کودک. چشمهای مضطربش پر
از اشک می شود. می ترسد. خاکها از دستش می ریزند پایین. گریه می کند.
دستهایش را باز می کند و می دود به سمتمان.
باور نمیکنیم. ما دعوایش کرده ایم. اما تنها ما را می خواهد. آغوش ما را می خواهد ...
من خافَ شَیْئاً هَرَبَ مِنْهُ وَمَنْ خافَ اللهَ هَرَبَ إِلَیْهِ
کسى که از چیزى می ترسد،از آن فرار مى کند و کسی که از خدا مى ترسد به سویش مى رود.