فقیر و تقاضای هنداونه برای رضای خدا
فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و
گفت: هندوانه برای رضای خدا به من بده، فقیرم و چیزی ندارم. هندوانه فروش
در میان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ی خراب و به درد نخوری را به فقیر
داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد، دید که خورده نمی شود.
سپس
مقدار پولی که به همراه داشت را به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم
به من هندوانه ای بده. هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به
مرد فقیر داد. فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان گرفت و گفت: خداوندا
بندگانت را ببین، این هندوانه خراب را به خاطر تو داده و این هندوانه خوب
را به خاطر پول.