لوچ!
لوچ!
دهقان پیر، با ناله می گفت:
ارباب!
آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا
با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟!
دخترم همه چیز را دوتا می بیند.!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی! مگر کور بودی ، ندیدی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!
گفت:
چرا ارباب دیدم ... اما ... چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها
را «دوتا» می بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را!!!!!