آرامش داشتن
آرامش
یه
پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و
دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت
من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینی هاتو به من بده. دختر کوچولو
قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و ..
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله هاشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو پنهان کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده و به همین جهت آرامش نداشت . راستی آیا می دانید آرامش زندگی تان در صداقت و اخلاص و نان حلال خوردن است .