قربونت برم خدا...چقدر غریبی رو زمین...
قربونت برم خدا...چقدر غریبی رو زمین...
پرواز
امروز، قبل از اذان صبح بود. میدونستم اگر سوار هواپیما بشیم تا به مقصد
برسیم، نمازم قضا شده. من و چند نفر از مسافرها به کانتر شرکت هواپیمایی
گفتیم، اجازه بدید نماز بخونیم بعد حرکت کنیم.
لبخندی
زد و با یه حالتی که انگار، حرف مسخره ای زدیم گفت : مگه میشه، شما هم چه
حرفایی می زنید. ... تا دو سه دقیقه بعد از حرف ما، هنوز لبخند روی لبهاش
جاری بود.
چاره ای نداشتیم. همگی سوار شدیم.
تقریبا نیم ساعتی روی صندلی ها نشستیم، اما مهماندار، درب هواپیما رو نمی
بست. به ساعتم نگاه کردم، اذان صبح رو گفته بودند. درب هواپیما همچنان باز
بود.
پرسون پرسون فهمیدیم دوتا از مهماندار های
هواپیما هنوز نرسیده بودن و پرواز ما به خاطر اونها، با چهل دقیقه ای
تاخیر، بالاخره پرواز کرد.
تو کل مسیر، فقط نگاهم به آسمون بود. خدایا چقدر غریب شدی بین ما آدمها...
خدایا هواپیما به خاطر دوتا از بنده های خودت با تاخیر از زمین بلند نشد. ولی به خاطر خودت ...