من تو را به بندگی قبول دارم
من تو را به بندگی قبول دارم
حضرت
موسی(ع) می خواست به کوه طور برود، یک جوان بنی اسرائیلی راهش را گرفت و
گفت : موسی ! پیغامی از این بنده به پروردگارت برسان و بگو : من تو را به
خدایی قبول ندارم و روزی تو را هم نمی خواهم ؛ مرا از حکومت خود اخراج کن !
حضرت موسی بسیار ناراحت گردید. مناجاتش که تمام شد، پیغام این مرد گستاخ را نرساند.
خطاب آمد : ای موسی ! چرا پیغام بنده ی ما را نرساندی؟
موسی گفت: آن جا که عیان است، چه حاجت به بیان است!
خطاب
آمد ای موسی ! برو به او بگو اگر تو ما را به خدایی قبول نداری، درعوض ما
تو را به بندگی قبول کردیم و از حکومت خود نیز تو را اخراج نمی کنیم و روزی
ات را هم قطع نمی کنیم!
وقتی موسی (ع) برگشت، جوان را دید. جوان به حضرت موسی گفت که آیا پیغام را رساندی؟
حضرت موسی پاسخ داد: آری! این جواب آمد .
یک مرتبه جوان صیحه ای زد و گفت: خدا ! قبول ام کردی. پس دیگر نمی خواهم زنده بمانم . . . و ناگهان جان داد!
حضرت موسی (ع) خیلی افسرده و غمگین شد.
خطاب آمد که این جوان عاشق بود و جرقه ای زده شد. تو راه را نشان او دادی و من هم او را نزد خودم بردم!
بنده ام بنده ، ولی بی خِردم
خواجه با بی خردی می خردم
خواجه ام دید و پسندید و خرید
بود آگاه زِ هَر نیک و بدم
من چو برگ گلُ ام و باد صبا
هرطرف خواست، مرا می بَردم
حکمت اشراق - شهاب الدین یحیی سهروردی