آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

آقاسیاهپوش سنگر
مشخصات بلاگ
آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

ترویج فرهنگ و معارف قرآنی در قالبهای عبادی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی-و ....

پیام های کوتاه
برنامه های مسجد
فعالیت ها
نویسندگان
يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ب.ظ

حکایت روزى حلال با پرهیز از حرام‏

                                                                  حکایت روزى حلال با پرهیز از حرام‏


مردى در مدینه زندگى مى‏کرد که کارش دزدى بود، ولى بروز نمى‏داد. شب‏ها دزدى مى‏کرد و صبح قیافه ظاهرالصلاحى داشت. نیمه شب، از دیوار خانه‏اى بالا رفت. چهار اتاق خانه پر از اسباب زندگى بود و زن سى ساله تنهایى هم در آن زندگى مى‏کرد. با خودش گفت: امشب، سفره ما دو برابر شد. هم خانه را مى‏بریم و هم صاحبخانه را!

در این فکرها بود که یکى از آن برق‏هاى الهى به او زد و یک لحظه قیامت خود را مرور کرد: کدام شب هم دزدى کردم و هم به ناموس‏ مردم دست دراز کردم؟ در قیامت که فریادرسى نیست، اگر خدا مرا محاکمه کند چه جوابى بدهم؟


با این فکر، از دیوار پایین آمد و گفت: مولاى من! من هر شب به دزدى رفتم و مال مردم را بردم، اما امشب تو فکر مرا بردى! با این حال، خیلى به او سخت گذشت و تا صبح قیافه آن زن در نظرش مجسم مى‏شد.


صبح به مسجد آمد. مردم به پیامبر گفتند: یا رسول اللَّه، خانمى با شما کار دارد. فرمود تا داخل مسجد بیاید. زن گفت: پدر و مادرم مرده‏اند. خانه‏اى دارم با چند اتاق پر از اسباب زندگى، اما شوهرم هم مرده است. دیشب شبحى روى دیوار دیدم. نمى‏دانم خیالاتى شده‏ام یا کسى مى‏خواست دزدى کند. لطفاً درد مرا درمان کنید! پیامبر، صلى‏الله‏علیه‏وآله، فرمود: مشکلت چیست؟ گفت: امشب مى‏ترسم در آن خانه تنها باشم. اگر کسى زن ندارد، مرا براى او عقد کنید! پیامبر رو به جمعیّت کرد و آن دزد را دید. از او پرسید: زن دارى؟ گفت: نه! فرمود: پول دارى عروسى کنى؟ زن گفت: آقا، پول نمى‏خواهم. همین طور خوب است. فرمود: آقا، این خانم را مى‏خواهى؟ آماده‏اى او را برایت عقد کنم؟ گفت: هر چه شما بفرمایید! پیامبر عقد را جارى کردند و فرمودند: معطل نشو! دست خانمت را بگیر و برو!


با هم به منزل رفتند. دزد نگاهى به اتاق‏ها کرد و در حالى که چشمانش از گریه سرخ شده بود گفت: خانم، آن دزد دیشبى من بودم. براى رضاى خدا از شما گذشتم و خدا این‏گونه به من مرحمت فرمود.


                               به کمال عجز گفتم : که به لب رسید جانم
                               به غرور و ناز گفتی : تو مگر هنوز هستی؟!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۳۱
محمد رضا فکرجوان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی