هرچه بکاری ؛ برداشت می کنی
هرچه بکاری ؛ برداشت می کنی
اربابی به غلامی مومن دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد؛ ولی او جُو کاشت.
وقتی که زمان درو فرا رسید، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی، درحالی که من به تو دستور دادم که کنجد بکاری؟
غلام گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟
غلام گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛ لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و به دست او توبه کرد و او را آزاد ساخت