به اندازه ی هزاران برجام خسته ام
به اندازه ی هزاران برجام خسته ام
خسته ام، به اندازه ی میرزا رضا
کرمانی، که وقتی در همین شاه عبدالعظیم دستار از سر سید جمال الدین
اسدآبادی کشیدند و او را با شلاق تبعید کردند کاری نتوانست بکند.
خسته ام، به اندازه ی عباس میرزا، که بعد از سالها جنگ ، توان امضا کردن ترکمن چای را نداشت.
خسته ام، به اندازه ی میرزا کوچک خان جنگلی، که دیگر توان نداشت جلوی دکتر حشمت را بگیرد تا تسلیم نشود.
خسته ام، به اندازه مرشد محمود اصفهانی ، که ماموران رضاخان ، در همین خیابان عبدالرزاق چادر از سر زنش کشیدند و کاری نتوانست بکند.
خسته
ام ، به اندازه همان پدری که انگلیسی ها در شهریور بیست ، سر میدان ژاله،
دخترش را سوار ماشین کردند و بردند و کاری نتوانست بکند.
خسته ام ، به اندازه ی آیت الله کاشانی، که منتظر جواب نامه اش در 27 مرداد 1332برای مصدق بود .
خسته ام، به اندازه محمد مصدق، که در دادگاه نظامی، از خستگی، توان کشیدن سیگار هم نداشت.
خسته
ام ، به اندازه ی شهیدمصطفی چمران، که در شانزده آذر سی و دو، توان بیرون
بردن جنازه ی مهدی شریعت رضوی را از دانشکده ی فنی دانشگاه تهران نداشت.
خسته ام، به اندازه ی خواهر شهیده ای که زیر شکنجه های ساواک ، دیگر صدای ناله های دخترش را زیر شکنجه نمی شنید.
خسته ام، به اندازه ی محمد جهان آرا که وقتی خرمشهر سقوط کرد به بچه های کوی طالقانی گفت : مواظب ایمانتان باشید که سقوط نکند.
خسته ام، به اندازه ی امام روح الله، که از ساده لوحی های شیخ ساده لوح آنقدر خسته شد، که حاصل عمرش را کنار گذاشت.
خسته ام، به اندازه ی فرمانده شهیدی که وقتی دید همه ی نیروهایش در شلمچه پر پر شده اند، برای همیشه ماند و هیچ وقت برنگشت.
خسته ام، به اندازه ی بی بی ماهیجان، که سی سال جلوی درب خانه اش نشست و پسرش مجید نیامد.
خسته
ام، به اندازه ی همان نماینده ی مجلسی که در زمان تصویب 20 دقیقه ای برجام
در مجلس، گریه می کرد و حواسش به خانواده اش که به طور مستقیم از تلویزیون
گریه اش را می دیدند ؛ نبود.
خسته ام، به اندازه ی رهبرم، که سالهاست می گوید و می گوید و کسی نمی شنود...
و اینک به اندازه ی هزاران برجام خسته ایم....