شب جمعه رویایی...
شب جمعه رویایی...
به یاد شهدای غواص عملیات کربلای 4
مادرگفت:
نرو،بمان! دلم میخواهد پسرم عصاے دستم باشد... گفت:هرچه تو بگویے فقط یڪ
سوال! میخواهے پسرت عصاے این دنیایت باشد یا آن دنیا؟ مادرش چیزی نگفت و با
اشڪ بدرقه اش ڪرد و اینگونه رفتند و کربلای 4 رقم خورد . یاد شهدای غواصی
که دست بسته زنده به گور شدند و جاودانگی شان زبانزد شد
و بعد از سالها .............
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ...ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ … ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮ خانومے ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ ... ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟چطور مگہ ...؟! ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ ...
ﮔﻔﺘﻢ : پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭن ... زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ ...ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه ، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ ...؟! شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ ؛ ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ، ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن ...
خرابه چراغونه امشب...
چشام فرش مهمونه امشب...
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ …؟! گفتن ﻋﺮﻭﺳے ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست ... ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید ...؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش ...یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه ... ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ را ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ ... استخوون دست باباشو برداشت کشید رو سرش و می گفت :
"بابا جون … ببین دخترت عروس شده … برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم ...؟ با اجازه پدرم ...بله ...