داستان غم انگیز کوه نورد (خدا را باور کن)
داستان غم انگیز کوه نورد (خدا را باور کن)
این
داستان غم انگیز کوهنوردی است که می خواست به بلندترین کوه ها صعود کند.
تصمیم گرفت . تنها به قله کوه برود . هوا سرد بود وکم کم تاریک میشد .
سیاهی شب سکوت مرگباری داشت . و قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند واستراحت
کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد . همه جا تاریک بود و جز سو سوی
ستارها وماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود . وقهرمان ما چیزی به فتح
قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد. در آن لحظات
سقوط خاطرات بد و خوب بیادش آمد . داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک است .
که در آن لحظات ترسناک مرگ وزندگی احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه
زده و وسط زمین و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن
سکوت هولناک فریاد زد خدایا مرا دریاب و نجات بده . صدائی لطیف وآرام از
آسمان گفت چه می خواهی برایت بکنم . قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پیدا کنم .
صدا گفت آیا واقعا فکر میکنی من می نوانم تورا نجات دهم قهرمان کوه نورد
ما گفت البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری
هستی . آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن . اما قهرمان ما ترس
داشت و اعتماد نکرد وچسبید به طنابش . و چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و
مرده اورا پیدا کردند که فقط یک متر با زمین فاصله داشت.