لقمه حلال
لقمه حلال
روزی با شهید حسن آقا از خیابان عبور می کردیم کنار خیابان عده ای بساط میوه فروشی پهن کرده بودند. به میوه ها که نگاه کردم چشمم به جعبه های انگور افتاد درشت و خوش رنگ بودند. به حسن گفتم: «اجازه میدی کمی انگور بخرم؟» گفت: «اگه دوست داری، عیبی نداره بخر.» از فروشنده نایلونی گرفتم اما با خودم گفتم بهتر است اول ببینم انگورش خوب است یا نه! یک
دانه انگور گذاشتم توی دهنم. دیدم بی مزه است. گفتم شاید این یکی اینطور
بوده. چند دانه ی دیگه خوردم وقتی دیدم انگورها تعریفی ندارند نایلون را
گذاشتم سرجایش و برگشتم پیش حسن آقا
به من گفت: «پولشو
دادی؟» گفتم: « پول چی رو؟» گفت: « پول همون چند تا دونه ای که خوردی.»
همون جا بود که به خودم آمدم به خاطر دقت و توجهش تشکر کردم و رفتم سمت
میوه فروش .
شهید حسن شوکت پور
حدیث آرزومندی/ص 86