دلی که تو داری، من ندارم
دلی که تو داری، من ندارم
روزی واعظی به مردمش می گفت :«ای مردم ! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.» جوان ساده و پاکدل ، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت ، در پای منبر بود . چون این سخن از واعظ شنید ، بسیار خوشحال شد . هنگام بازگشت به خانه ، دعا گویان ، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.
آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند . روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند . واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد . چون به رودخانه رسیدند ، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت ، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: "ای بزرگوار ! تو
خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا
اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن !" واعظ، آهی کشید و گفت: «حق ، همان است که تو می گویی ، اما دلی که تو داری، من ندارم !