مطلق نگر قضاوت نکنیم
مطلق نگر قضاوت نکنیم
خواجه
ای غلامی به نام لقمان داشت و او را بسیار دوست داشت و برایش احترام زیادی
قائل بود به طوری که اطرافیان به این رابطه حسادت داشتند. خواجه آن قدر به
لقمان اعتماد داشت که هر موقع برای او غذا می آوردند ابتدا به لقمان می
داد و اگر او می پسندید آن را می خورد.
روزی خربزه ای
آوردند و ابتدا لقمان شروع به خوردن کرد. چنان با اشتها می خورد که
اطرافیان هم دهانشان آب افتاد. وقتی که خواجه از آن خربزه در دهان خود
گذاشت چنان از تلخی آن حالش بد شد که تا چند لحظه اصلا نتوانست حرفی بزند.
بعد که حالش جا آمد به لقمان گفت چرا چیزی نگفتی که این خربزه این قدر تلخ
است؟
لقمان گفت که: من سالهاست که از دست نعمت بخش
تو آن قدر خورده ام که از خجالت کمرم خم شده. شرمم می آید که یک بار که از
سوی تو تلخی رسیده است، آن را ننوشم. همه اجزای وجود من از نعمت های تو
رشد کرده اند و غرق الطاف تو هستند. خاک بر سرم اگر بخواهم به خاطر یک
تلخی، داد و فریاد راه بیاندازم و شکایت بکنم.
جدای از اینکه نتیجه این حکایت را می توان به رابطه انسان با خدا ربط داد، به رابطه انسان با دیگران هم ربط پیدا می کند. گاهی
که نه، خیلی مواقع هست که ما از کسی نعمت و رحمت زیاد دیده ایم ولی یک بار
که خطایی ناخواسته از او سر می زند، نباید کل شان و شخصیت و رفتار او را
زیر سوال ببریم و این همه مهربانی و محبت را به حساب یک بار اشتباه او
بزنیم.