عاطفه مادری
عاطفه مادری
مادرے نابینا ڪنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و مے گریست... فرشته اے فرود آمد و رو به طرف مادر گفت : ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است ڪه فقط یڪے از آرزوهاے تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟ مادر رو به فرشته ڪرد و گفت : از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد . فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟ مادر پاسخ داد: نه ! فرشته گفت : اینڪ پسرت شِفا یافت ولے تو میتوانستے بینایے چشمان خود را از خدا بخواهی... مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیڪنی ! سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقے شده بود و مادر موفقیت هاے فرزندش را با عشق جشن میگرفت. پسرش ازدواج ڪرد و همسرش را خیلے دوست داشت... پسر روزے رو به مادرش ڪرد و گفت : مادر
نمے توانم چطور برایت بگویم ولے مشڪل اینجاست ڪه خانمم نمیتواند با تو
یڪجا زندگے ڪند. میخواهم تا خانه ے برایت بگیرم و تو آنجا زندگے ڪنی.مادر رو به پسرش ڪرد و گفت : نه پسرم من میروم و در خانه ے سالمندان با هم سن و سالهایم زندگے میڪنم و راحت خواهم بود... مادر از خانه بیرون آمد، گوشه اے نشست و مشغول گریستن شد . فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت : ای مادر دیدے ڪه پسرت با تو چه ڪرد؟ حال پشیمان شده یی ؟ میخواهی او را نفرین ڪنی ؟ مادر گفت : نه پشیمانم و نه نفرینش مے ڪنم. آخر تو چه میدانی ؟ فرشته گفت : ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و مے توانے آرزویے بڪنے. میدانم ڪه بینایے چشمانت را از خدا میخواهے، درست است ؟ مادر با اطمینان پاسخ داد نه ! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ مادر جواب داد : از خدا مے خواهم عروسم زنے خوب و مادرے مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت ڪند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشڪ از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد...هنگامی ڪه زن اشک هاے فرشته را دید از او پرسید : مگر فرشته ها هم گریه مے ڪنند ؟
فرشته گفت: بلی ! ولی تنها زمانے اشک میریزیم ڪه خدا گریه میڪند . مادر پرسید : مگر خدا هم گریه مے ڪند ؟! فرشته پاسخ داد : خدا اینک از شوق آفرینش موجودے به نام مادر در حال گریستن است... هیچڪس و هیچ چیز را نمے توان با مادر مقایسه ڪرد .
برای سلامتے تمام مادران صلوات