شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۹ ق.ظ
لقمان حکیم و مرد مسافر
لقمان حکیم و مرد مسافر
روزی لقمان در کنار چشمهای نشسته بود. مردی که از آنجا میگذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟ لقمان گفت: راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید . مرد گفت: چرا اول نگفتی ؟ لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمیدانستم تند میروی یا کُند . حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.
۹۷/۰۳/۰۵