نگران روزی خود نباش
نگران روزی خود نباش
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند ، مرد عارفی از کوچه ای می گذشت . غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت : چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که : من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد ، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم ؟ آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود ، می گوید : “از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…!”