فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است
فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است
"ملانصرالدین" برای خرید "پاپوش نو" راهی شهر شد . در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد "انتخاب" کند . "فروشنده" حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا "آزادی" بیشتری برای تهیه کفش "دلخواهش" داشته باشد . ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد ، اما هیچ کدام را "باب میلش" نیافت . هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد . بیش از "ده جفت کفش" دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با "صبر و حوصله ی" هر چه تمام به کار خود ادامه می داد . ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت "کفش زیبا" شد ! "آنها را پوشید ."دید کفش ها درست "اندازه ی" پایش هستند .چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس "رضایت" کرد . بالاخره "تصمیم" خود را گرفت . می دانست که باید این کفشها را بخرد . از فروشنده پرسید : "قیمت" این یک جفت کفش چقدر است ؟فروشنده جواب داد : این کفش ها، "قیمتی ندارند !" ملا گفت : چه طور چنین چیزی ممکن است ، مرا "مسخره می کنی ؟"فروشنده گفت : ابدا ، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند ، چون "کفش های خودت" است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی ! این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست ، همیشه نگاه مان به "دنیای بیرون" است ."ایده آل ها و زیبایی ها" را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم . خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم و فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است .