توبه ؛ راه رستگاری
توبه ؛ راه رستگاری
شخصی
همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان
و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که
محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید . در
آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود .
وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی
یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست
دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ...
دید
آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد
و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟
گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو
هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو
نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و
سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی
توبه نمود .
او
آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی
برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و
نور خورشید آنها را اذیت نمود.
راهب
به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان
گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق
گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از
مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .
مقداری
از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به
راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای
سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من
بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق
این کرامت شده ای ؟ جوان
قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا
گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .
سیاهیهای دل زارم نموده بکن رحمی بر ای زار پریشان