دانای کم پول و نادان پر مال
دانای کم پول و نادان پر مال
میگویند
روزی مردی بازرگان خری را به زور میکشید ، تا به دانایی رسید ... دانا
پرسید : چه بر دوش خَر داری که سنگین است و راه نمی رود ؟ مرد بازرگان پاسخ
داد : یک طرف گندم و طرف دیگر ماسه ...
دانا پرسید : به جایی که میروی
ماسه کمیاب است ؟ بازرگان پاسخ داد : خیر ، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر
ماسه ریختم ... دانا ماسه را خالی کرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و
به بازرگان گفت : حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت ... بازرگان وقتی چند
قدمی به راحتی با خَر خود رفت ، برگشت و از دانا پرسید : با این همه دانش
چقدر ثروت داری ؟
دانا گفت : هیچ ... بازرگان شرایط را به شکل اول
باز گرداند و گفت : من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم ، پس علم تو مال
خودت و شروع کرد به کشیدن خَر و رفت ... این واقعیت جامعه ماست !