سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده
سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد. او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد...
یک
روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است ؟ کفاش گفت روزی سه درهم ! تاجر یک
کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت : بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت
هم بیشتر است ! برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز
خواندنت مرا کلافه کرده...
کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت . آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند... ! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند . خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه زر ... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت . کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت : بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده .