آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

آقاسیاهپوش سنگر
مشخصات بلاگ
آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

ترویج فرهنگ و معارف قرآنی در قالبهای عبادی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی-و ....

پیام های کوتاه
برنامه های مسجد
فعالیت ها
نویسندگان

۱۱۷۳ مطلب با موضوع «عناوین :: حکایات و لطایف» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۵ ق.ظ

مسخره کردن بهلول

مسخره کردن بهلول


 

شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به مسخره بگیرد . به بهلول گفت : هیچ شباهتی بین من و تو هست ؟ بهلول گفت : البته که هست . مرد ثروتمند گفت : چه چیز ما به همدیگر شبیه است ؟ بهلول جواب داد : دو چیز ما شبیه یکدیگر است ، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر هستن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۵۵
محمد رضا فکرجوان
پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ب.ظ

ارزش یک ریالِ معلم!

ارزش یک ریالِ معلم!

 

آقای ناصری فرد، یک میلیاردر ایرانی است . او بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان را که در آن بیش از 200000 نخل وجود دارد ، وقف خیریه کرده و از خرماهای این نخلستان است که در افطاری ماه رمضان از تمام بوشهری ها پذیرایی می شود . او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو می کند . او می گوید : من در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کردم ؛ به حدی که هنگامی از بچه های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند ، خانواده ام به رغم گریه های شدید من از پرداخت آن عاجز ماندند .
یک روز قبل از اردو در کلاس به یک سوال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود ، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچه ها خواست برایم کف بزنند . غم وغصه من تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم . دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه کردم . در این زمان به یاد آن معلم برازجانی افتادم و با خود فکر می کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد ، صدقه بود یا جایزه ؟
 به جواب این سوال نرسیدم و با خود گفتم نیتش هر چه بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود . تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد او را یافتم . در حالی که در زندگیِ  سختی به سر می برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند . بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم : استاد عزیز ، تو دِین بزرگی به گردن من داری . او گفت : اصلا به گردن کسی دِینی ندارم . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید  و گفت : لابد آمده ای که آن یک ریال را پس بدهی . من گفتم : آری ! با اصرار زیاد او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلا هایم حرکت کردم . هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری .
استاد خیلی شگفت زده شد و گفت : اما این خیلی زیاد است . من گفتم: به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی ، نیست . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس می کنم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۴۳
محمد رضا فکرجوان