جانم مادر
جانم مادر
-چرا آوردنت اینجا...؟
+من خودم اومدم مادر...
-آخه مگه میشه؟یه مادر با پای خودش بیاد جایی که روزی هزار بار از خدا عزرائیل رو طلب کنه...؟
هر چیزی یه تاریخ انقضایی داره مادر...شاید منم دیگه تاریخم گذشته بود...
-چند وقت یه بار بهت سر میزنن...؟
الان هفت سالی میشه ازشون خبر ندارم...یه شماره دارم،که هفت ساله خاموشه...بغضش ترکید...
پیشونی ش رو بوسیدم و اومدم بیرون...
یادم
میومد که خواهر برادرا وقتی دعواشون میشد،میرفتن دامنِ مادرشون رو سمتِ
خودشون میکشیدن و داد میزدن "مامانِ منه...مامانِ خودمه..."
و حالا،مادرشون رو به هم تعارف میکردن و هیچ کدوم حاضر نبودن تحویل بگیرن...