آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

آقاسیاهپوش سنگر
مشخصات بلاگ
آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

ترویج فرهنگ و معارف قرآنی در قالبهای عبادی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی-و ....

پیام های کوتاه
برنامه های مسجد
فعالیت ها
نویسندگان

۱۹۵ مطلب با موضوع «عناوین :: دل نوشته ها» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۷ ب.ظ

پدر

                                                           پدر 


پدر که باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی. 

چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری 

پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود. در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی. 

پدر که باشی عصا می خواهی ولی نمی گویی . هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی. 

پدر که باشی حساس می شوی به هر نگاه پرحسرت فرزند به دنیا، تمام وجود خودت رامحکوم آرزوهایش می کنی! 

پدرکه باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست . بی منت از این غریبه گی هایت می گذری تا پدر باشی . پشت خنده هایت فقط سکوت میکن.....تمام زندگیم پدرم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۷
محمد رضا فکرجوان
دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۲۶ ب.ظ

گفتگوی یک کودک با خدا ..

گفتگوی یک کودک با خدا ..


سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب منو نمیده؟ یهو یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد مثل صدای یه فرشته! بله جانم با کی کار داری کوچولو؟ کودک گفت : خدا هست؟ باهاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده. فرشته گفت : بگو عزیزم من می شنوم.هر چی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم . کودک با صدای بغض آلودش آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره که نمیخواد جوابمو بده؟  اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کنم. بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شدند. یک صدا در جان و وجود کودک نواخته شد:  بگو زیبا ،  بگو هرآنچه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو. کودک با صدایی بغض آلود بغض گفت:خدا جون ، خدای مهربونم خواستم بهت بگم نذار من بزرگ شم . صدا با تعجب پرسید چرا؟؟؟ این مخالف تقدیره!! چرا دوست نداری بزرگ شی؟ کودک گفت : آخه من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم 10تا دوست دارم. میترسم اگه بزرگ بشم مثل خیلی از بزرگها فراموشت کنم ! یادم بره هر روز باهات حرف بزنم . نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم مثل بقیه که بزرگ شدن و یادشون رفته.. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی میگم میشه با خدا حرف زد...
خدا چرا بزرگا حرفاشون و اینقدر سخت بهت میزنن ؟! مگه اینجوری نمیشه باهات حرف زد؟؟؟  خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت: آدم محبوب ترین مخلوق منه ولی خیلی زود همه چیز  را به ازای بزگ شدنش فراموش می کند!!! کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب و غریب فقط من را ازخودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستانشان جا می گرفت کاش همه مثل تو من را برای خودم نه برای خود خواهی هایشان می خواستند ..  
کودک گفت : پس کاش من همیشه کودک بمانم تا در کنار تو باشم ..  و در کنار گوشی تلفن در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت  به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۲۶
محمد رضا فکرجوان