آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

آقاسیاهپوش سنگر
مشخصات بلاگ
آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

ترویج فرهنگ و معارف قرآنی در قالبهای عبادی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی-و ....

پیام های کوتاه
برنامه های مسجد
فعالیت ها
نویسندگان

۱۹۵ مطلب با موضوع «عناوین :: دل نوشته ها» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۷ ب.ظ

نامه یک مادرپیر به دختر جوانش

نامه یک مادرپیر به دختر جوانش

از وقتی متولد می شویم قدم در راه پیری و سالخوردگی می گذاریم. این بخشی از انسان بودن است. این روند می تواند خسته کننده و ترسناک باشد چون اعضای خانواده باید عادتهایشان را تغییر دهند. این دوره گذار می تواند مشکل باشد مخصوصا برای کسانی که در گذشته خود غرق شده اند. در این مطلب نامه مادری به دخترش درباره این دوره زندگی را با هم می خوانیم: 
«دختر عزیزم

 از تو می خواهم روزی که می بینی من پیر شده ام، صبور باشی و بیشتر از آن درک کنی که من در چه دوره ای هستم. اگر وقتی صحبت می کنیم من یک چیز را هزار بار تکرار می کنم با گفتن: «اینو یک دقیقه پیش گفتی...» حرفم را قطع نکن. لطفا فقط گوش کن. سعی کن کودکی ات را به یاد بیاوری که من هرشب و هرشب یک داستان را برایت می خواندم تا بخوابی.

هنگامی که من نمی خواهم حمام بروم عصبانی نشو و من را خجالت زده نکن. سعی کن به یاد بیاوری وقتی یک دختر کوچک بودی و مجبور بودم دنبال تو بدوم، وقتی برای رفتن به حمام بهانه می آوردی.

وقتی می بینی من چقدر با تکنولوژی جدید ناآشنا هستم، به من زمان بده یاد بگیرم و طوری نگاه نکن که... و به یاد بیاور من چه صبورانه به تو همه چیز را آموختم، مثل غذاخوردن مناسب، لباس پوشیدن، شانه زدن موهایت و رویایی با مسائل مسائل روزمره...

روزی که می بینی من پیر شده ام، از تو می خواهم صبور باشی و مرا درک کنی...

 وقتی گاهی من یادم می رود که درمورد چه چیزی صحبت می کردیم، به من فرصت بده به یاد آورم و اگر نتوانستم بداخلاق، بی حوصله و گستاخ نشو. فقط با تمام قلبت بدان که مهم ترین چیز برای من، بودن با توست.

 و هنگامی که پاهای پیر و خسته ام به من اجازه نمی دهند پا به پای تو بیایم، دستت را به من بده، همانطوری که وقتی کوچک بودی تازه می خواستی راه بروی. هنگامی که آن روزها آمدند، ناراحت نباش... فقط با من باش و مرا در آخرین روزهای زندگی ام باعشق درک کن. من قدردان و سپاسگزار تو خواهم بود به خاطر هدیه زمان و لذتی که باهم سهیم می شویم. با لبخند و عشقی که من همیشه نثار تو کرده ام. من فقط می خواهم بگویم... دوستت دارم دختر عزیزم...»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۷
محمد رضا فکرجوان
پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۸ ب.ظ

گفتم خدایاچگونه آغازکنم؟؟؟

گفتم خدایاچگونه آغازکنم؟؟؟
گفت به نام من
گفتم خدایاچگونه آرام گیرم؟؟؟
گفت به یادمن
گفتم خدایاخیلی تنهایم؟؟؟
گفت تنهاترازمن؟
گفتم خدایاهیچ کسی کنارم نمانده؟؟؟
گفت به جزمن
گفتم خدایاازبعضی هادلگیرم
گفت حتی ازمن؟
گفتم خدایاقلبم خالیست
گفت پرکن ازعشق من
گفتم دست نیازدارم
گفت بگیردست من
گفتم بااین همه مشکل چه کنم؟؟؟
گفت توکل کن به من
گفتم احساس میکنم خیلی ازت دورم
گفت نه،نزدیکترین به تو ،من
گفتم برای ارزوهایم چه کنم؟؟؟
گفت تلاش،به امیدمن
گفتم چگونه ازین دنیادل بکنم وبرم؟؟
گفت به امید دیدارمن
گفتم چگونه پایان دهم؟؟؟
گفت حافظ ونگهدارتو،من
گفتم خدایاچرا اینقدر میگویی من؟؟؟
گفت چون من ازتوهستم وتوازمن!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۸
محمد رضا فکرجوان