آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

آقاسیاهپوش سنگر
مشخصات بلاگ
آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

ترویج فرهنگ و معارف قرآنی در قالبهای عبادی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی-و ....

پیام های کوتاه
برنامه های مسجد
فعالیت ها
نویسندگان

۱۵۲ مطلب با موضوع «عناوین :: پیام شهدا» ثبت شده است

یاد و خاطره اسوه اخلاق و مقاومت امیرسرلشکرخلبان شهیدعباس بابایی گرامی باد

صدای عباس فضای کابین را پر کرد.
او این مصراع از تعزیه مسلم را زمزمه می‏کرد:
مسلم سلامت می‏کند یاحسین‏!

و ناگهان صدایاصابت گلوله همه چیز را دگرگون کرد!
با صدای نرم و آرامی گفت:
اللهم لبیک.
لبیک لاشریک لک لبیک.
و آخرین حرف ناتمام ماند.

آخرین کلام مؤذن در فضای باند پیچید:
الله اکبر، الله اکبر.
در لحظه‏ های اذان ظهر عید قربان ، پیکر پاک تیمسار بابایی بر روی دستها تشییع شد.
.

تابوت عباس در آغوش پرچم جمهوری اسلامی ایران جاگرفته بود.
همه در گوشه ای ایستاده بودند و بی صدا می گریستند.
گارد احترام ، مسلح در یک ردیف به طور منظم ایستاده بود.
صدای سرهنگ بختیاری در فضای رمپ پیچید:
گوش به فرمان من.
گارد مسلح.
به_احترام_شهید،
پیش فنگ!
.
.
 وقتی همسر عباس بر بالای سر او آمد،
کفن خونین او را کنار زد و با بغض شکسته در گلو ،
اما به صلابت کوهساران گفت:
تو مرا به زیارت کعبه روانه کردی!
اما ،
خود به دیدار صاحب کعبه رفتی!
.

وقتی پیرمردی روستایی بر مزار عباس سینه چاک می‏کرد ، کسی به او گفت:
پدر می‏دانی او که بود؟
پیرمرد روستایی ، که حلقه اشک را بر پهنای صورت ، با آستین پاک می‏کرد گفت :
ناشناس آمد و ناشناس رفت.

امیرسرلشکرخلبان شهیدعباس بابایی

پانزدهم مرداد ، سالروز شهادت اسوه ی اخلاق و شجاعت ، خلبان تیزپرواز دفاع مقدس و اسطوره ی همیشه جاوید ملت ایران ، شهید عباس بابایی گرامی باد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۳
محمد رضا فکرجوان
چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ

نقل خاطره از جانباز قطع نخاع سردارناصری

                             نقل خاطره از جانباز قطع نخاع سردارناصری


یک روز خانومم برای کاری منزل مادرشون رفتند ودختر سه سالمو درمنزل پیش من گذاشتند من هم گفتم ایراد نداره کاری که نداره باخودش بازی میکنه مادرش هم زود برمیگرده ،
درادامه این سرداربزرگوار بابغض تعریف میکردند دخترم ازکمد قدیمیمون وسایل مادرشو درمیاورد و به صورت بازی مثلا به من می فروخت میگفت :بابا این کیف مثلا صد تومن میخری منم خریداربودم
بازی که تموم شد وسایل رابرداشت ببره درکشو کمد بزاره چون توان بستن کشو رانداشت دودستی باتمام توانش کشو را بست وچون خیلی باقدرت انجام داد متوجه نشد چهارتا انگشتش موند لای کشو
من متوجه شدم صدای جیغ دختر سه سالم داره میاد داءم صدا میزد بابا انگشتام!بابا گیر کرده
منم که قطع نخاعی فقط سرم رامیتونستم بچرخونم ازدور فقط گریه میکردم دخترم ازتواطاق جیغ میزد ومنم روتخت فقط اشک میریختم چون کاری ازدستم برنمیومد
مدتی که دخترم باگریه صدام زد متوجه شد ازاین بابا که یه روزی قهرمان تکواندو بوده دراردبیل الان کاری برنمیاد به زور خودش باتقلا انگشتاشو بیرون کشید اومد کنار تختم دیدم پوست انگشت کوچولوش کنده شده بود
یه نگاه به من کرد بعد با زبون کودکانش گفت:بابا! چرا هرچی صدات میزدم بابا کمکم کن نیومدی؟
بابا دیگه باهات قهرم!

سردارپایان این خاطره بغضش راقورت داد وچشماش ………

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۳
محمد رضا فکرجوان