آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

آقاسیاهپوش سنگر
مشخصات بلاگ
آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

ترویج فرهنگ و معارف قرآنی در قالبهای عبادی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی-و ....

پیام های کوتاه
برنامه های مسجد
فعالیت ها
نویسندگان

۱۱۷۳ مطلب با موضوع «عناوین :: حکایات و لطایف» ثبت شده است

دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۴۰ ب.ظ

‏چوپانی که سگ گله اش را سربرید و سلاخی کرد

‏چوپانی که سگ گله اش را سربرید و سلاخی کرد


می گویند در زمان اشغال عراق توسط نیروهای انگلیسی، آقای ژنرال «سانی مود» انگلیسی در یکی از مناطق عراق حرکت می‌کرد.در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.به مترجمی که همراه خودداشت گفت برو به این چوپان بگو که ژنرال سانی می‌گوید که اگر این سگ گله‌ات راسر ببُری یک پوند انگلیسی (لیره‌ی استرلینگ انگلیسی) به تو می‌دهم!(چوپان با یک لیره‌ی استرلینگ انگلیسی می‌تواند نصف گله گوسفند بخرد!)چوپان هم بی درنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید!آنگاه ژنرال به چوپان گفت اگر این سگ را سلاخی کنی، یک پوند دیگر هم به تو می‌دهم.چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد!سپس ژنرال به چوپان گفت این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌تکه کن!چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد!ژنرال به راه افتاد، اما چوپان به دنبال او دوید و گفت اگر پوند چهارم به من بدهی، من این سگ را خواهم پخت!ژنرال سانی مود گفت نه! من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم! تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که رفیق تو و حامی گله‌ی توست سر ببری،و سلاخی کنی، و آن را تکه‌تکه کنی، و اگر پوند چهارمی را به تو می دادم، آنرا می پختی!!آنگاه ژنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت:« مادامی که از این نمونه چوپان در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید!...»
 

ملاحظات : قدر داشته هایمان را بدانیم و دین فروشی نمکنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۰
محمد رضا فکرجوان
دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ ق.ظ

افراد را در سفر بشناسید

افراد را در سفر بشناسید


با یکی از دوستام  تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز. گفتم: منم کار دارم باهات میام .

۱- سر وعده اومد در خونه مون، سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید. گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم. معرفت اول

۲- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم. من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟! گفت: اون مشتریهاش کمتره، تا کسب اونم بگرده...

۳- ایستگاه خروجی شهر گفتم صبر کن دو تا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد. گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه.

۴- بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اونو سوار کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول که ازش نگرفت، 5 هزار تومن هم بهش داد. گفتم رفیق معتاد بود ها! گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان روزگار هستن. مهم اینه که من به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم.

۵- رسیدیم کنار قبرستان شهر، یه آدم حدود چهل ساله یه مشما قارچ کوهی دستش بود. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید. گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشتا. گفت میدونم میخواستم روزیش تامین بشه.

۶- رسیدیم شیراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبوردی دستش بود. گفت 4 تا 5 هزارتومن. 4 تا ازش خرید. گفتم رفیق اینقد نمی‌ارزید! گفت: میدونم. گناه داره تو آفتاب وایساده!

۷- از روی یک پل هوایی رد میشدیم، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟ گفتم: من وزنمو میدونم چقدره. گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش از کجا تامین بشه؟! گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی! اینجوری میگه کاسبی کردم.

۸- یه گدایی دست دراز کرد. یه پول خورد بهش داد. گفتم: رفیق اینها حقه بازنا. گفت: ما هیچ حاجتمندی را رد نمیکنم. مبادا نیازمندی را رد کرده باشیم.

۹- اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد، میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم...

۱۰- یکی بهش زنگ زد گفت پول واریز نکردی؟! گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟ گفت: نه، یه بچه فقیر از مهدیه رو حمایت مالی کردم. اون بود زنگ زد. گفتم: چند بهش میدی؟! گفت سه مرحله در یک سال 900 هزار تومن. اولِ مهر، عید و تابستان سه تا سیصدتومن.

۱۱- تو راه برگشت هم از سه تا کودک آویشن کوهی خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش میشکنه.

میدونین من تو این سفر چقد خرج کردم؟! 3هزار تومن! یه بستنی برا رفیقم خریدم چون همینقدر بیشتر پول تو جیبم نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقد تو جیبش گذاشته بود.‌ به من اجازه نمیداد حساب کنم.
میدونین شغل رفیق من چه بود ؟! برق کش ، لوله کش ، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازه کوچک داشت.
میدونین چه ماشینی داشت؟! پرایدِ 85  . میدونین چن سالش بود ؟! 34 سال . میدونین من چه کاره بودم؟! کارمند بودم ، باغ هم داشتم . میدونین چه ماشینی داشتم ؟ 206 صندوق دار؛ کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره ! دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست: بنده مخلص خدا بودن به حرکته نه ادعا .


بعضیها بزرگوار به دنیا اومدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرند ، راستی چند تا از ماها بنده مخلص خداییم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۱:۵۸
محمد رضا فکرجوان