آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

آقاسیاهپوش سنگر
مشخصات بلاگ
آستان مطهر امامزاده سیدعبدالله

ترویج فرهنگ و معارف قرآنی در قالبهای عبادی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی-و ....

پیام های کوتاه
برنامه های مسجد
فعالیت ها
نویسندگان
دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۴۸ ب.ظ

مردها نباید گریه کنند

مردها نباید گریه کنند
به یاد همه پدرانی که به رنج فرزندان خود را تربیت کردند

 

هر وقت "پدرم" این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است…» "دلم می گرفت" و برای پدرم غصه می خوردم . "پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است."  پدر من "یک سرباز" بود. او در زندگی اش هم مثل یک سرباز "قوی و با اراده" بود. او "شخصیتی نیرومند" داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای "تامین زندگی خانواده" اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا "دیر وقت" کار می کرد، اما هرگز گله نمی کرد. علیرغم سختی هایی که در بیرون تحمل می کرد، در خانه همیشه "چهره ای خندان" داشت.

با وجود آن که پدرم هر روز از صبح زود تا دیر وقت شب دوندگی می کرد، اما تحصیل من و برادرم در مدرسه ، "فشار مالی خانواده را سنگین کرده بود و خانواده ام زندگی را به سختی می گذراند.

پدرم برای "بهبود دادن" به معاش و درآمد خانواده ، یک حوضچۀ پرورش ماهی کرایه کرد . پولش را "قرض" گرفت ؛ بچه ماهی خرید و هر روز به تغذیۀ آنها مشغول شد. چشم گذاشته بود که بچه ماهی ها زود رشد کنند. چادری کنار حوضچه زد و هر روز از صبح تا شب به آن، که "امید خانواده" شده بود ، رسیدگی کرد. مادر "مترصد بود" که بعد از فروختن محصول، چند اسباب جدید به خانه اضافه کند. من و برادرم هم امیدوار بودیم کتاب های جدیدی بخریم. اما یک روز با "خبر غیرمنتظره ای" که پدر به ما داد، همۀ رؤیاهایمان رنگ باخت . "همۀ ماهی ها مرده بودند.!" "سکوت مرگباری خانه را فراگرفت."  "صدای گریۀ مادرم" را از اتاق می شنیدم که با خودش نجوا می کرد:  «همه چیز تمام شد! این همه پول از دیگران قرض گرفته بودیم.» در این هنگام پدرم "لبخندی به مادرم زد" و گفت: «عیبی ندارد! موفقیت که قرار نیست به آسانی به دست بیاید! این شکست برای ما درس می شود.»

بعداً از پدرم پرسیدم : وقتی ماهی ها مردند ، همۀ ما گریه می کردیم، "چرا شما گریه نکردید؟!" پدرم جواب داد : «مردها نباید گریه کنند ، فوق فوقش باید از اول شروع کنند.»

پدرم برای "جبران زیان مالی" که بر خانواده وارد شده بود، خود را روزانه بیست و چهار ساعت وقف کار در کنار حوضچه کرد. دیگر کم پیش می آمد که او را ببینیم. "چین های روی صورتش" عمیق تر شد، "موهایش سفیدتر" شد و خیلی پیرتر از سنش به نظر می رسید . طوری که گاه از خودم می پرسیدم ؛ آی این مرد که می بینم ، پدر من است ؟! آیا او واقعاً کمتر از ۵۰ سال دارد؟! کم کم که بزرگ می شدم، "عزمم را جزم کردم" که برای بهتر و آسان تر شدن زندگی برای پدرم تلاش بیشتری بکنم و در زندگی "موفق باشم." در پایان سال ۱۹۹۸خدمت سربازی را تمام کردم و وارد "دانشگاه ارتش" شدم. "حوضچۀ پرورش ماهی پدرم هم چند سال متوالی محصول خوبی داد." در تعطیلات زمستانی بعد از نیم سال اول تحصیلم در دانشگاه، با "حقوقی" که گرفته بودم، یک "ریش تراش برقی" برای پدرم "هدیه" خریدم. وقتی آن را به او دادم، پدرم ریش تراش را در دو دستش گرفت و مدتی طولانی به آن خیره شد. متوجه شدم که "چشم هایش پر از اشک" شد.پدرم که مردی دارای شخصیت محکم و قوی، با هدیۀ کم ارزشی که از پسرش گرفته بود، "متأثر شد" و "اولین بار گریه کرد."

عشق پدر به فرزندان، عشقی عمیق و بزرگ است. من هرگز اشک پدرم را فراموش نخواهم کرد.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۱/۰۵
محمد رضا فکرجوان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی